جدول جو
جدول جو

معنی رنگ بست - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ بست
(اَ دَ / دِ)
کنایه از رنگ برقرار و بی تغیر باشد. (برهان قاطع). کنایه از رنگ ثابت و پایدار است و بعضی گویند رنگ قراری که زود نرود بلکه به آفتاب نشستن و شستن هم چندان کم نگردد. (بهار عجم) ، ثابت رنگ. در بیت اول و سوم از شواهد زیر به معنی پایدار و برقرار مطلق، و در بیت دوم بمعنی ثابت رنگ آمده، ولی صاحب بهار عجم و آنندراج همه این ابیات را برای ’رنگ ثابت’ شاهد آورده اند:
فقیرانه کشکول دارد به دست
ولیکن پر از نعمت رنگ بست.
طغرا (در تعریف رباب از آنندراج).
بر خویش گرچه بسته خزان رنگی از غمت
خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست.
ظهوری (از آنندراج).
سیاه مستی من رنگ بست افتاده ست
خمار صبح ندارد می شبانۀ من.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دست
تصویر تنگ دست
فقیر، بی چیز، تهیدست، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بن بست
تصویر بن بست
کوچه ای که آخرش بسته باشد و راه به جایی نداشته باشد، ناگذاره
کنایه از کار دشواری که راه حل برای آن پیدا نشود
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ تَ / تِ)
چاروایی که آنرا زین نهاده و تنگ آنرا بسته باشند و در این حالت آمادۀ سواری یا بار بردن است:
تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر
نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ.
سوزنی.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ)
محوطه ای که از نی بندند. (آنندراج). جای محصورشده از نی و حصار نی. (ناظم الاطباء) :
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو.
سنائی.
و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی. (کلیله و دمنه).
گرد تو صف زده خوبان کمربسته چو نی
گوئی از هر طرفی گرد شکر نی بست است.
کمال خجندی (از آنندراج).
شعله را پیرهن از خس نتوان پوشیدن
خنده ها عشق به نی بست زلیخا دارد.
سالک یزدی (از آنندراج).
هر آن دلی که ندارد محبتش بادا
برو همیشه ز نی بست سینه بیت حزن.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ بُ)
معشوق. سرخ بت. میگویند در کوه بامیان دو صورت است از عجایب صنایع روزگار، شصت ذرع طول و شانزده ذرع عرض و درون تمام آنها مجوف است چنانکه تا سرانگشتان و گویند یعوق و یغوث بعربی نام آنهاست، یکی از بت هانرخنگ بت و دیگری ماده سرخ بت. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) : و اندر وی دو بت سنگین است یکی را سرخ بت و یکی را خنگ بت. (حدود العالم).
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار بصبح اندر.
خاقانی.
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از ماده سرخ بت بنگار.
خاقانی.
مردم نادان اگر حاکم داناستی
شحنۀ یونان بدی خنگ بت بامیان.
سیف اسفرنگی
لغت نامه دهخدا
(بُمْ بَ)
بن بسته. کوچۀ تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کوچۀ سربسته. (آنندراج).
- کوچۀ بن بست، در تداول، کوچه ای که راهی بجائی ندارد. از بن دررو ندارد. کوچۀ ناگذارده، مقابل گذارده. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شاید افتد گذر بوی تو روزی آنجا
کوچۀ غنچه عجب نیست که بن بست شده ست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ کَ بِ نَ / نِ زَ دَ)
فوطه برمیان بستن گاه شستشو، چنانکه در حمام. گره بستن لنگ بر کمر. پوشیدن قبل و دبر و قسمتی از دو ران را
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ اَ تَ / تِ)
بازندۀ رنگ. در لهجۀ مردم خراسان به پارچه و یا جامه ای گویند که رنگش برود. رنگ رو. رجوع به رنگ رو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش
ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید.
محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ زَ دَ)
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ /دِ)
تیغ و آئینه و امثال آن که موریانه خورده باشد. (آنندراج). پوشیده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء) :
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رنگ بست بودن. رجوع به رنگ بست شود:
رنگی به رنگ بستی رنگ شکسته نیست
مهتاب را همیشه به یک رنگ دیده ایم.
خالص (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ / قِ بَ دَ)
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار:
به زین بر، ببستند تنگ استوار
بگفتند و رفتند زی کارزار.
فردوسی.
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست. (ناظم الاطباء) :
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
(بوستان).
رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
با چاره و حیله ای رنگ را ثابت کردن. داخل کردن دوایی یا رنگی در رنگهای جامه یا فرش تا رنگ ثابت ماند. رنگ رونده را با چاره یا دارویی ثابت کردن. و رجوع به رنگ بست و رنگ بسته شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رنگ ثابت. ثابت رنگ. آنچه دارای رنگ پایدار باشد. رنگ نرو:
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته.
خاقانی.
و رجوع به رنگ بست و رنگ بست کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
بستن مادۀ ملون مخصوص به موهای سر و صورت برای سیاه کردن آن. رجوع به رنگ ذیل معنی وسمه و حب النیل شود، فایده برداشتن. نفع گرفتن
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
نام محلی کنار راه مشهد به کاریز میان چم آباد و حاجی آباد در سی و هشت هزار و هشتصد گزی مشهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
محکم. (غیاث) :
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دوردرهم شکست.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
در آن کوش از این خانه سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست.
نظامی.
، ثابت. پابرجا:
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست.
نظامی.
، میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ دَ / دِ)
برآوردۀ با سنگ چنانکه دیوارۀ چاهی یا کنار رودی. (یادداشت بخط مؤلف) : و علل و مشرف و شحنه پدید کرده بوده حاصل برای عمارت سنگ بست و پل. (تاریخ طبرستان).
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنگ بستن
تصویر لنگ بستن
فوطه بر کمر بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ بست
تصویر سنگ بست
محکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نی بست
تصویر نی بست
محوطه ای که بانی محصور کنند: (گرد توصف زده خوبان کمر بسته چونی گویی از هر طرفی گرد شکرنی بست است) (کمال خجندی. فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن بست
تصویر بن بست
کوچه تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ دست
تصویر تنگ دست
فقیر، تهیدست، مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند سنگچین، استوار محکم: دژ سنگ بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن بست
تصویر بن بست
((بُ بَ))
فاقد راه خروج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نی بست
تصویر نی بست
((نِ یا نَ بَ))
محوطه ای که با نی محصور کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگ بسته
تصویر سنگ بسته
((~. بَ تِ))
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند، سنگچین، استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگ دست
تصویر لنگ دست
اکنع
فرهنگ واژه فارسی سره
بی دررو، تنگنا
متضاد: بن باز، دررو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبوه بودن، پرمحصول، فراوانی، بسیار فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش گیری از گیر کردن جسم خارجی در گلوی کودک، از دهستان هزارپی جنوبی بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی